یک جایی می خواندم که هنر نویسندگی یعنی از کاه کوه ساختن. ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که تعبیر مزخرفی بوده. به این رسیدم که هنر نویسندگی یعنی شکوه بخشیدن به لحظه های خرد زندگی، به خصوص توی داستان کوتاه. ما آدم ها راحت از پیش پای ثانیه ها می گذریم و گذران لحظه های روز و شب برایمان شفافیت ندارد. ابر تیره و کثیف عادت لحظه هایمان را بی شکوه می کند و راستش من عاشق داستان کوتاه هایی هستم که شکوه لحظه های خرد زندگی را ابهتی عظیم به آن ها برمی گردانند.
پیرمردها و پیرزن هایی که برای انجام کارهایی ساده تبدیل به یک قهرمان می شوند. این مضمون مشترک دو داستان کوتاهی هستند که از خواندنشان لذت برده ام: داستان صعود از فریبا وفی در مجموعه داستان
صعود داستان ساده ای دارد. همان پاراگراف اول این داستان 10 صفحه ای موضوع را به خوبی بیان می کند:
کاش مامان مار بود. آرام آرام می خزید و از پله ها می رفت بالا. اما مامان نه نرمی مار را دارد نه سبکی اش را. صد کیلو وزن دارد و هشتاد و یک سال سن. پا هم ندارد. از چند سال پیش پاها شروع کردند پرانتزی شدن. بعد شدند عین متکا. بی حس شدند و از هشت نه ماه پیش هم دیگر کار نکردند. حالا مامان قرار است چهار طبقه بیاید بالا و برسد به آپارتمان من. ساختمان آسانسور ندارد. مامان هم از آن مادرهای فرز و بساز نیست که بگوید نرده را می گیرم و آرام آرام می کشم بالا. تا همین پارسال کسر شانش می شد عصا دستش بگیرد. یک بار حرف از ویلچر زدم، چنان نگاهم کرد که فکر کردم اگر تنفنگی چیزی داشت بهم شلیک می کرد. حالا عشقش کشیده بیاید خانه ی من.
و بعد داستان صعود یک مادر پیر از 4 طبقه ی ساختمان. تمام 10 صفحه ی داستان تو در تعلیقی که آیا این مادر پیر و دخترش به مقصد می رسند؟ داستان خیلی ساده است. ولی لامصب تعلیق دارد. حتی احتمال های داستان هم زیاد نیستند: بازگشت- مرگ- موفقیت. ولی قلم قهار فریبا وفی چنان مادر پیر داستان را برایت دوست داشتنی می کند که تو برای خواندن تک تک تلاش هایش و سرانجامش داستان خط به خط می خوانی و می بلعی.
داستان از ره رسیدن» قصه ی یک پیرمرد است که او هم قرار است یک کار ساده را انجام بدهد: از فرودگاه به خانه ی پسرش برود. داستان از زاویه ی دوم شخص مفرد روایت می شود. مخاطب روایت هم پیرمردی است که از کابل پا شده آمده به دانمارک به دیدن پسرش. اول از کابل رفته تهران. از تهران به فرانکفورت و از فرانکفورت به کپنهاگن دانمارک. حالا در فرودگاه کپنهاگن است و هر چه قدر چشم می گرداند پسرش را نمی بیند.
پیرمرد افغانستانی به غیر از فارسی یک کلمه هم زبان خارجی نمی داند. به تازگی همسرش را بعد از 40 سال زندگی مشترک از دست داده. خواسته بود که پسرش به دیدار او در کابل برود. اما دیدار (اسم پسرش است) گفته بود من به افغانستان برنمی گردم و تو بیا به دانمارک. حالا پیرمرد در فرودگاه کپنهاگن سرگردان است. سردرد دارد. پسرش به دنبالش نیامده. استرس رها شدنش با روایت محمدآصف به جانت می افتد و رهایت نمی کند. او تصمیم می گیرد خودش به خانه ی پسرش برود: آدرسی که روی پاکت های نامه درج شده بود. اما در یک مملکت غریب، با آدم هایی که زبان شان کاملا متفاوت است و فرهنگشان هم حتی متفاوت. آیا او به دیدار فرزندش می رسد؟ آیا اتفاقی برای پسرش افتاده؟ چرا دیدار به دیدار پدرش در فرودگاه نیامده؟ آیا او خواهد توانست که او را پیدا کند؟ قلم محمدآصف سلطان زاده هم قوی و گیرا است. او چنان شخصیت پیرمرد و کشش های پدرانه اش را قوی توصیف می کند که تو عاشق شخصیت پیرمرد می شوی. خط به خط او را دنبال می کنی تا ببینی آخرش به دیدار فرزندش می رسد یا نه. پایان بندی این داستان محمدآصف سلطان زاده آن را خیلی پیچیده و عمیق تر هم می کند؛ تبدیلش می کند به یک داستان مهاجرت تلخ. فرزندی که مادرش در سرزمین مادری اش مرده و او نرفته به دیدار پدرش. حالا پدرش آمده به دیدار او. آن هم کجا؟ دانمارک؟ چرا دانمارک؟ پسری که سرزمین به سرزمین از وطن مادری اش دور شده تا این که رسیده به دانمارک و حالا پیرمرد افغانستانی بعد از تجربه ی مرگ همسرش.
این دو داستان کوتاه که شرحی از دلهره های لحظه های پیرزن و پیرمرد بودن برای انجام کارهایی به ظاهر ساده است بدجوری من را تکان دادند.
۱- انسان حیوان قصهگو است.
بعد برمیدارد الگوهای داستانی بشریت در پاسخ به این سوالهای بنیادین را کوتاه کوتاه توضیح میدهد: ما بخشی از چرخهای ابدی هستیم که همهی موجودات را شامل میشود و آنها را به هم مرتبط میکند. هندوئیسم و بودا و افسانهی شیرشاه. ما آفریده شدهایم که از قوانین الله پیروی کنیم و این قوانین را منتشر کنیم و انجام واجبات و ترک محرمات کنیم تا در جهان آخرت رستگار شویم. داستان اسلام. ما به دنیا آمدهایم که وطن خود را آباد کنیم و در راه وطن جانبازی کنیم. ناسیونالیستها. هدف ما از زندگی جنگ بورژوازی و پرولتاریاست. غایت پیروزی زحمتکشان است و ما باید به انقلاب جهانی سرعت ببخشیم. کمونیستها و.
دانه دانه میگوید تا میرسد به داستان عشق. اگر ادیان و ایدئولوژیها با بزرگ جلوه دادن جهان و مافیهایش سعی میکنند داستانهایی معنادار برای بشریت بسرایند، عاشقان همه چیز را تقلیل میدهند. آنها کوچکسازی میکنند:
برای کسانی که به حلقههای بزرگ، میراث آینده یا حماسههای جمعی اعتماد ندارند، شاید امنترین و مقرونبهصرفهترین داستانی که میتوانند به آن چنگ بیندازند داستان عاشقانه باشد. این داستان به دنبال رفتن ورای اینجا و اکنون نیست. به گواهی بیشمار اشعار عاشقانه، وقتی عاشقید تمام جهان به لالهی گوش، مژهها و چشمان معشوقتان تقلیل مییابد.» ص ۳۴۰
هراری در آن فصلش دانه به دانه میآید و باگهای داستانهای معنای بشریت را به چالش میکشد. مثلا در مورد کسانی که میگویند ما زنده به اینیم که چیزی نیک از خود به جای بگذاریم مینویسد که عمر کل بشریت (از اجداد ما بگیر تا اولین انسانها) در مقایسه با کائنات آنقدر کوتاه است که به جای گذاشتن چیزی نیک به شوخی میماند. همه چیز فراموش میشود و همه چیز زودتر از آن که فکرش را کنی منقرض میشود و. اما انگار یادش میرود که عشق را هم به چالش بکشد.
۲- بلو ولنتاین را دیدم. اصلا فکر نمیکردم این فیلم اینچنین با روح و روانم بازی کند. جمعهی هفتهی پیش دیدمش. کلافه بودم. شاید ۲۰ تا فیلم را باز کردم و ۵ دقیقهاش را دیدم و ادامه ندادم. تا این که بلو ولنتاین را باز کردم. فیلم از یک صبح زیبا در علفزار اطراف یک خانهی آمریکایی شروع میشد. دختر کوچولویی به دنبال سگش میگشت. سگ رفته بود. گم شده بود. هی صدایش میزد و پیدایش نمیکرد. پدرش بیدار شد و او هم به دنبال سگ گشت. ولی باز پیدایش نکرد. بعد تصاویری از خانه و پدر و مادرش (دین و سندی). آرامش صبح آن خانه و پاکی هوای شهر من را گرفت. نشستم به دیدنش و یک فیلم تمام عاشقانه را دیدم. فیلمی در مورد اوج و حضیض یک عشق.
فیلم خرد خرد پیش میرفت. هی فلاشبگ به گذشته میزد و هی لحظهی حال را روایت میکرد. گذشته داستان دین و سیندی در اوان جوانیشان بود. جدا از هم بودند. دین کارگر یک شرکت حمل و نقل اثاث منزل بود. سیندی دختر خوشگل بازیگوشی بود که با پسرهای زیادی دوست بود و باهاشان عشقبازی میکرد. سیندی داشت پزشکی میخواند. دین کار میکرد. با جان و دل کار میکرد و دنبال دختری بود که عاشقش شود.
یک بار اسباب اثاثیهی یک پیرمرد بازنشسته را از خانهاش جمع کردند و بردند به یک سرای سالمندان. دین در سرای سالمندان اتاق پیرمرد را با نهایت دقت چید و مرتب و منظم کرد. یک جور مهر و محبت و یک جور مسئولیتپذیری ستایشبرانگیز در انجام کارهایش داشت.
همانجا بود که سیندی را دید. یک نظر دید و عاشق شد. سیندی مشغول نگهداری از مادربزرگش بود. دین به سیندی شماره داد. یک ماه منتظر شد. اما سیندی زنگش نزد. بعد از یک ماه دوباره به همان سرای سالمندان برگشت. پیرمرد مرده بود. از مادربزرگ سراغ سیندی را گرفت و رفت به دنبال دختر. سیندی اما حامله بود. از دوستپسر سابقش حامله بود. دین فداکاری کرد. آنچنان عاشق شده بود که دلش میخواست فداکاری کند. تصمیم گرفت که با سیندی حامله ازدواج کند.
زمان حال فیلم ۵-۶سال بعد بود. زمانیکه رابطهی دین و سیندی دیگر به گرمی آن روزها نبود. هر روز سر کار میرفتند. سیندی پزشکیار شده بود. دین نقاش ساختمان. دیگر مثل قبل نبودند. دین میخواست که مثل قبل شوند. میخواست به هر طریق شده خانوادهاش را حفظ کند. میخواست که پدر خوبی شود. همسر خوبی شود. حس میکرد دارد خوب تلاش میکند. اما در حقیقت او از چشم سیندی افتاده بود.
بعد از اینکه میفهمند سگشان مرده، دختر کوچولویشان را به بابابزرگش میسپرند. سگ را دور از چشم دخترشان دفن میکنند. بعد دین پیشنهاد میدهد که یک سفر یک روزه به هتل مورد علاقهشان بروند. او اتاق آینده را رزرو میکند. جایی که دوست دارد عشقشان دوباره شور بگیرد اما.
باگ داستان معنادار عشق همینجاست: وقتی از چشم زنی میافتی و جان میکنی که خوب باشی و نمیشود.
اوج فیلم برای من فردایش است. آنجا که دین میرود سر کار سیندی. با پزشکی که رئیس سیندی است دعوایش میشود. با مشت میخواباند توی صورت پزشک. و چه کار درستی هم میکند. چون پزشک لعنتی مخ سیندی را زده بود که او را ببرد به یک شهر دیگر و با هم آنجا زندگی کنند. بعد که از ساختمان بیمارستان بیرون میآیند، سیندی به او میگوید باید ازت طلاق بگیرم. دین مست است. عصبانی میشود. قبل از اینکه سوار ماشین شود حلقهی ازدواجش را درمیآورد و پرت میکند توی بوتهها. سوار ماشین میشود. اما قبل از اینکه حرکت کنند، سریع پیاده میشود و میپرد توی بوتهها تا حلقه را پیدا کند. نمیخواست سیندی را از دست بدهد. نمیخواست خرابکننده او باشد. نمیخواست خانوادهاش را از دست بدهد. جستوجوی مذبوحانهی او برای پیدا کردن حلقه لای بوتهها تکاندهنده بود.
بعد هم که میروند خانهی بابابزرگ. عذرخواهی دین و جملهی سیندی که دیگر نمیتوانم تحملت کنم. آخرین آغوش گرفتن دختر کوچولویشان و دین که پشت به دوربین توی پیادهرو میرود.
من مات و مبهوت به رفتن دین نگاه کردم. از خودم پرسیدم آیا او میتواند باز همان پسر پر مهری باشد که اتاق یک پیرمرد بازنشسته را بی هیچ چشمداشتی برایش با انتهای سلیقه مرتب و منظم کند؟ از خودم پرسیدم آیا او میتواند باز همان پسر اول فیلم باشد که برای دوست داشتن حاضر به فداکاری شود؟
۳- ایرج جنتی عطایی ترانهای دارد به اسم مسافر. هم داریوش آن را خوانده و هم سیاوش قمیشی. داریوش آن را با نام سرگردان» منتشر کرده و سیاوش با نام مسافر». ترانه داستان مرد تنهایی است که از جادههای دور میآید و میخواند:
تو تمام طول جاده که افق برابرم بود/ شوق تو راهتوشهی من اسم تو همسفرم بود
من دلشیشهای هر جا هر شکستن که شکستن/ زیر کوهبار غصه هر نشستن که نشستن
عشق تو از خاطرم برد که نحیفم و پیاده/ تو رو فریاد و باز خون شدم تو رگ جاده
اما وقتی که میرسد او هم میبیند که عشق هم نمیتواند داستانی برای معنا باشد.
به دو روایت بشنویدش (من خودم درد را در روایت سیاوش قمیشی حس کردم. ترجیعبند من سرگردون ساده، تو رو صادق میدونستم، این برام شکسته اما، تو رو عاشق میدونستم» را با چنان سوزی میخواند که تکاندهنده است):
کتاب خواندن کاری دیربازده است. حتما باید کتابهای زیادی بخوانی تا به ایجاد یک سطح در ذهنت برسی. مثل چیدن موزاییکهای یک سالن بزرگ میماند. موزاییکها کوچکاند. دانه به دانه باید آنها را بچینی و جلو بروی. اگر قرار است طرحی را اجرا کنی کار سختتر هم میشود. ممکن است تو تعداد زیادی موزاییک چیده باشی، اما به خاطر پیدا نکردن چند موزاییک یا کمبود وقت یا کج و کوله و بیدقت جاگذاری چند موزاییک طرح ایجاد شده ناقص باشد و بیفایده. واقعا بیفایده. فقط ایجاد یک سطح با تعداد زیادی کتاب نیست. کیفیت خواندن کتابها هم مهم است. خواندن یک کتاب خوب فرآیندی خطی و زمانگیر است. باید زمان بگذاری. تمرکز کنی. یادداشت برداری. مغز و استخوان کتاب را برای چند نفر تعریف کنی. نکتهی تاسفانگیز این است که با خوب خواندن چند کتاب خوب به تنهایی به هیچ سطحی نمیرسی. باید کتابهای خوب زیادی را به دقت بخوانی.
دلیلی وجود دارد که همواره آن را یکی از فواید کتاب خواندن ارائه میدهند: یاد گرفتن مهارتهای زندگی. نکته این است که یاد گرفتن مهارتهای زندگی از راه کتاب خواندن همان ایجاد یک سطح در ذهن است. کاری دیربازده و طاقتفرساست. رمانها و داستانهای زیادی باید بخوانی. خیلی خیلی زیاد. آنقدر که روایت آدمهای شکستخوردهی کتابها دیگر تو را از پا نیندازند. کتابهای روانشناسی و جامعهشناسی و. اینها هم به تنهایی راه به جایی نمیبرند. مغز را رک و پوستکنده بهت میگویند. اما آدم به راحتی فراموش میکند. ممکن است در همان لحظه بگوید وااای چه چیز خوبی یاد گرفتم. ولی چیزهای خوب فقط از راه قصه و داستان توی مغز جاگیر میشوند.
اما بعضی کتابها میانبرند. هم قصهاند، هم تجربه و مغز. یک جور صرفهجویی در زماناند. برای من کتاب سیر عشق» آلن دو باتن همچه حالتی داشت. سیر عشق» داستان آشنایی، ازدواج و زندگی مشترک ربیع و کرستن است. از اوان جوانی تا میانسالیشان با تمرکز بر زندگی مشترک شویی و دنگ و فنگهای آن. دوباتن توصیف میکند. خوب هم توصیف میکند. دعواها، نگرانیها، دلخوریها، شادیها و احساسات را عالی توصیف میکند. هر از چند گاهی هم همچون یک فیلسوف میآید وسط داستان و عمق هر کدام از ریزداستانهای یک زندگی مشترک شویی واشکافی میکند. واشکافیهایی پدربزرگگونه که راستش بسیار هم دلچسباند. واشکافیهایی که میتوانی آنها را همچون حکمتهای زندگی این طرف و آن طرف کپی پیست کنی. اما در دل روایت زندگی ربیع و کرستن هستند که شیرینتر و قابل جذباند. روایتهایی که به جای اسم ربیع و کرستن میتوانی هر اسم دیگری بگذاری و ببینی که داستان همین است: ما ابناء بشر بیش از حد مثل هم هستیم.
شانزده سال است که آنها با هم ازدواج کردهاند و با این حال، ربیع تازه –البته کمی دیر- احساس میکند برای ازدواج آماده است. آنقدرها که به نظر میرسد عجیب نیست. با توجه به اینکه ازدواج درسهای مهمش را تنها به کسانی ارائه میدهد که برای آموزش ثبتنام کردهاند، طبیعی است که آمادگی به جای اینکه قبل از مراسم به وجود بیاید بعد از آن به وجود میآید؛ شاید یک یا دو دهه بعد.» ص ۲۲۹
کتاب ۵ فصل اصلی دارد:
۱- رمانتیسم که شرح آشنایی و روزها ماههای اول رابطهی ربیع و کرستن است. تصور آرمانی آدمها از عشق. رابطهی حمایتگری در یک رابطهی عاشقانه. عشق و ضعف آدمها. عشق و درک متقابل. عشق و جذابیتهای جنسی و بازیهای همآغوشی و.
۲- از آن پس: روزهای پس از ازدواج. دعواهای الکی. قهرهای الکی. پشیمانیها. ناتوانیها در انتقال عواطف و مهارتهای یاددادن و یادگرفتن.
۳- فرزندان: تولد فرزندان و حال و هوای نقشهای پدر و مادری. آموزههای بزرگی که بچهها برای پدر و مادرها به ارمغان میآورند. مهارتهای تربیتی. ریشههای ایجاد ناهنجاری و دعواها بر سر بزرگ کردن موجوداتی که شیرینی زندگیاند.
۴- بیوفایی: روتین شدن زندگی بعد از چند سال. ناپایداریها. پدیدهی خیانت. رها کردن این زندگی و چسبیدن به ماجراجوییها یا ترمز را کشیدن و مهارت ادامه دادن زندگی را یاد گرفتن؟
۵- فراتر از رمانتیسم: زیاد شدن آنتروپیها و مهارتهایی که در میانسالی یاد میگیرند. اینکه قهرمان زندگی خودشان باشند. اینکه نبوغ چندانی ندارند. اینکه آدمهایی معمولیاند. در برابر شکوه زندگی زانو خم کنند. همدیگر را بپذیرند. بفهمند که خودشان هم هزار مشکلاند و آمادهی ازدواج شوند. مهارتهایی که در ابتدای ازدواج نمیدانستند.
جان کلام سیر عشق دوباتن این است که عشق یک احساس ازلی نیست. عشق دیوانگی نیست. عشق مهارت است. مهارتی که در طول ۲۴۰ صفحهی کتاب سیر عشق» آهسته آهسته و با هزار ریزداستان آن را بیان میکند. به نظر دوباتن ازدواج یک امر مجنونوار خالی نیست. به نظرش ازدواج یک نهاد مدنی است. نهادی که دو نفر با کمک هم ایجادش میکنند و برای پایداریاش باید مهارت عشق را بیاموزند. این را همان صفحات اول کتاب بیان میکند:
برای ربیع سالها طول خواهد کشید و چندین جستار در باب عشق نیاز خواهد بود تا به نتایجی متفاوت برسد، تا متوجه شود که درست همان چیزی که روزی رمانتیک میانگاشت، اعم از شم درونی بیانناپذیر، تمایلات آنی و اعتماد به معشوق، دقیقا مانعی است بر سر راه یادگیری چگونگی حفظ روابط. او به این نتیجه میرسد که عشق زمانی دوام میآورد که شخص به جاهطلبیهای افسونکنندهی اولیهی آن توجه نکند؛ و به این نتیجه میرسد که برای بهوبد روابطش باید بر احساساتی که در وهلهی اول او را به سمت آن روابط سوق داده، غلبه کند. باید بیاموزد که عشق تنها شور و شوق نیست، بلکه مهارت است.»
به نظرم سیر عشق» از آن کتابهاست که باید کتاب درسی بشوند و همگان آن را بخوانند. از آن کتابها که یک موزاییک بزرگ را در سطح ذهن آدم میسازند.
این روزها مشغول خواندن کتاب ت و اقتصاد عصر صفوی» هستم. کتاب ارزشمند باستانی پاریزی عجیب خواندنی است. باستانی پاریزی از برآمدن صفویه شروع میکند. فصل به فصل اسناد و روایات اقتصادی مربوط به هر کدام از شاهان صفوی را نقل میکند و تصویری کلی از اوج و فرود این سلسلهی مشهور در تاریخ ایران را ترسیم میکند.
تا پول نباشد کاری برنمیآید. این یک حقیقت غیرقابل انکار است. اینکه صفویه پول از کجا آوردند و بعد از به دست گرفتن حاکمیت چطور مالیات میگرفتند و چه طور حقوق میدادند و صادرات ایران در زمان صفویه چه بوده و نظام رفاهی چگونه بوده است و تورم کی به وجود آمد و فساد کی به جان ایران افتاد و و داستان هجوم افغانها چه بود و. همه و همه از فصلهای کتاب باستانی پاریزی است.
کتاب پر است از قصه. باستانی پاریزی خودش را یک قصهگو میداند و به فراخور مطلب از منابع مختلف و حتی از دهات آبا اجدادی خودش (پاریز) قصه نقل میکند. قصه پشت قصه. قصههایی که علاوه بر خواندنی کردن کتاب تصویری شدیدا به یادماندنی و تأثیرگذار از هر یک از مقاطع حکومت صفویه توی ذهنت به جا میگذارد.
سوالی که برایم مطرح شده است این است: اگر یکی از اساتید گروه تاریخ دانشگاه تهران در روزگار فعلی بخواهد کتابی با عنوان ت و اقتصاد عصر صفوی» بنویسد به این سبک و سیاق خواهد نوشت؟ این قدر راحت و بیشیله و پیله قصه میگوید و روایت تعریف میکند؟ با اطمینان بالایی میگویم نه.
استاد فعلی دانشگاه ایرانی، اگر بخواهد همچه کتابی بنویسد میترسد که با قصه گفتن متهم شود به علمی نبودن. او سعی میکند در چهارچوب یک کار علمی دقیق مقدمهای بنویسد، بعد مروری بر ادبیات و کتابهای قبلی خواهد داشت. بیان مسئله میکند و بعد سعی میکند تمام یافتهها را دستهبندی کند و بر مبنای شیوهی کیفی فلان استاد فسیل یک قرن پیش آنها را به صورت راوی بیطرف و بدون قضاوت نقل کند. تمام زورش را میزند که جملهها مبادا خودمانی شوند و لحن علمی کارش دچار ضعف شود. زورش را میزند که حجم بخش حل مسئله زیاد نشود یک موقع. حتما از اصطلاحات خاص روشی هم استفاده میکند: تحلیل تماتیک مثلا. بعد هم یک نتیجهگیری میکند و کتابش را میدهد به رفیقش که انتشارات دارد. یک انتشارات مختص کتابهای علمی. مشتری این کتاب من خواهم بود؟ مسلما نه. مشتری این کتاب دانشجوی همان استاد و دانشجوی رفیق آن استاد خواهند بود که برای گرفتن نمره و مدرک فوق لیسانس یا دکترا باید این کتاب را بخوانند و الگوی خود قرار بدهند.
باستانی پاریزی کتاب ت و اقتصاد عصر صفویه» را قبل از انقلاب نوشته. کتاب پر از ارجاعات به کتابهای دیگر است و مسلما پشتوانهی علمی بالایی دارد. اما وقتی میخوانیاش حس میکنی یک کتاب قصه داری میخوانی. جذاب و خواندنی و البته که یادگرفتنی. اما حس میکنم اگر باستانی پاریزی در روزگار کنونی بود هرگز کتابش را به این سبک نمینوشت.
به نظرم چرخهی پوچ دانشجو-استادی در ایران مانع از نوشته شدن مشابه این کتاب در روزگار کنونی است. اساتید دانشگاه به نفعشان است که به زبانی بنویسند که فقط خودشان از آن سر دربیاورند. چون بدین طریق میتوانند ادعای خاص بودن و معنادار بودن شغلشان را داشته باشند. آنها کمتر به سراغ مسائل واقعی میروند. بنابراین یک مسئلهی بیضرر از نظر ی فرهنگی اجتماعی را برمیگزینند، آن را تئوریزه میکنند و آب و رنگی آکادمیک به آن میبخشند و منتشر میکنند. این کتابها و مقالات عموما به درد کسی نمیخورند. برای اینکه بیمخاطب نمانند آن را به خورد دانشجوی دوزاری خودشان میدهند. دانشجوی دوزاری هم برای گرفتن نمره میبیند که باید در آن چهارچوب کار کند. میخواند و فوقلیسانس می گیرد. میبیند جهان واقعی سختتر است. پس راه دکترا را در پیش میگیرد. او هم وارد همان بازی استادش میشود. برای معنادار شدن کارش باید چیزهایی علمگونه بنویسد. چیزهایی که فقط خودش و استادش از آن سر دربیاورند. قصه گفتن در این سیستم مهلکترین کار است. اولا اینکه وقتی قصه بگویی همه سر درمیآورند تو چی چی میگویی. بنابراین خاص بودن شغل و کارت زیر سوال میرود. ثانیا اینکه با قصه گفتن شأن و مقامت جلوی سایر اساتید رشتهی خودت پایین میآید و.
وقتی کتابهای خروجی از پایاننامههای دانشگاهی رشتههای علوم انسانی در این سالها را میخوانی و کتاب باستانی پاریزی را هم میخوانی متوجه میشوی که آموزش عالی ایران در ۲۰ سال اخیر چه بلایی بر سر علم آورده. بیخاصیت و به درد نخور کردن علم کمترین میوهی دانشگاههای ایران در طول سالیان اخیر بوده. کسی که از قصه گفتن فرار میکند و آن را کسر شأن میداند به حق که فقط به درد دانشگاههای فعلی ایران میخورد و لاغیر.
بالاخره فیلم پیانیست را دیدم. نمیدانم این سالها چرا ندیده بودمش. من آدمی نیستم که بتوانم بیشتر از نیمساعت جایی بنشینم. مخصوصا موقع خواندن فیلم و کتاب. ذهنم فرار میکند به هزار تا چیز دیگر. زود هم خسته میشوم. کمرم درد میگیرد و استخوانهایم به ترق ترق میافتند. ولی پیانیست من را نشاند. خوشساخت بود. تمام بلاهایی را که ارتش آلمان سر یهودیان آوردند نگاه کردم. اولش فقط بستن نشانه بود. بعد ممنوعیت برای تردد در پیادهرو. یهودی باید از جوب راه برود. بعد جمع کردن آنها در یک محلهی خاص. دیوار کشیدن. بیگاری کشیدن و گرسنگی دادن. تبعید. دانه دانه بیهیچدلیلی کشتن و بعد همگی را سوار قطار کردن و با هم نابود کردن. و پیانیست بیچارهی داستان توانست از مرگ برهد و با هزار شانس زنده بماند. فیلم شکوهمندی بود.
وقتی داستان فیلم را توی ویکیپدیا خواندم دیدم این هم مثل خیلی از فیلمهای خوب دیگر بر اساس یک کتاب بوده. کتابی به همین نام: پیانیست. داستان زندگی وادیسلاو اشپیلمن، یک پیانیست لهستانی که از جنگ جهانی و هولوکاست آلمانیها جان سالم به در برد. او در سال ۱۹۴۶ داستان زندگیاش را به زبان لهستانی در ۲۲۴ صفحه نوشت. ۵۲ سال بعد کتابش به زبان آلمانی ترجمه شد. در سال ۱۹۹۹ کتابش به زبان انگلیسی ترجمه شد و ۴ سال بعد هم رومن پولانسکی آن فیلم ستایشبرانگیز را ساخت.
راستش وقتی کشتار دستهجمعی یهودیان در فیلم را دیدم یاد خیلی چیزها افتادم. کور بودن این کشتار خیلی خوب نشان داده شده بود. یک صحنهای داشت فیلم که در آن سربازهای آلمانی ۳۰-۴۰ نفر را ردیف میکنند. بعد چند نفر را همینجوری از ردیف بیرون میکشند. بهشان دستور میدهند که روی زمین بخوابند. آنها هم بیدرنگ و با ترس میخوابند. بعد افسر آلمانی با هفتتیرش به نوبت بالای سرشان میایستد و نفری یک گلوله توی مغزشان شلیک میکند. به نفر آخر که میرسد گلولههایش تمام میشود. تو یک لحظه پیش خودت میگویی آخ اگر بیخیال کشتن این نفر آخر شود. ولی کور خواندهای. افسر آلمانی با کمال آرامش خشاب پر را توی هفتتیرش میگذارد و نفر آخر را هم به سبک بقیه میکشد. راتش دلم میخواست آن نفر آخر در آن لحظهی بین مرگ و زندگی سرش را بالا میگرفت و چشم توی چشم افسر آلمانی نگاه میکرد. دلم میخواست یک ارتباط چشمی بینشان برقرار میشد. ولی این اتفاق نیفتاد.
کتاب انسانها در عصر ظلمت» را شروع کردهام. فعلا مقدمهاش را خواندهام. همین مقدمه دیدن فیلم پیانیست را برایم غنیتر کرد. توی مقدمه مترجم کتاب تعریف میکند که هانا آرنت آیشمن را مسئول کشتار یهودیان نمیداند. او آیشمن را شر مطلق نمیپندارد. بلکه نیاندیشیدن را باعث و بانی کشتار گروهی یهودیان توسط آلمانیها میداند.
در قرن بیستم انسان با مرگ خدایان و سنتها تنها شد. از گرفت و گیر سنتها رها شد. تمام چهارچوبها و ادا و اطوارها فرو ریختند. اما جایگزینی پیدا نشد. انسانها رها شدند تا هر کدامشان برای خودشان چهارچوبی بیافرینند و این نیازمند عزلت بود. نیازمند این بود که هر کسی پیش خودش دو دو تا چهار تا کند. پیش خودش ارزشها را بسنجد. فکر کند. اندیشه بورزد. خوب و بد کند. داوری کند. بعد سعی کند که خودش را جای طرف مقابلش قرار بدهد. خودش را جای کسانی که نیست قرار بدهد و از دریچهی آنها نگاه کند و همهی اینها یعنی عزلت، یعنی اندیشیدن در عزلت. انسانها در قرن بیستم و شاید در روزگار امروز نمیاندیشند. آنها تنهایی میکشند. تنهااند و برای فرار از تنهایی اسیر ایدئولوژیها میشوند. ایدئولوژیهایی که سعی میکنند جای سنتهای قدیم را بگیرند و با ارائهی داستانهایی جمعی تنهایی آدمها را از یادشان ببرند. این ایدئولوژی گاه ناسیونالیسم آریایی هیتلر است و گاه اسلام بی غل و غش داعش. آرنت نیاندیشیدن را عامل تنهایی آدم و تنهایی را عامل به دام ایدئولوژیها افتادن میداند. آن افسر آلمانی که به راحتی یهودیها را میکشت آدم تنهای بدبختی بوده. آدمی که فکر کردن را بلد نبود، نیاندیشیده بود و اسیر ایدئولوژی شده بود. تمام مغزش را ایدئولوژی پر کرده بود.
اما چرا فقط یهودیها؟
من در طول فیلم به تمام نسلکشیهایی که در موردشان خواندهام فکر کردم. مکان وقوع این فیلم میتوانست به کوهستانهای افغانستان در حدود دویست سال پیش برود و امیرعبدالرحمن و اطرافیانش را روایت کند که کمر به نابودی جمعی قوم هزاره بسته بودند. آن هم یک پاکسازی قومی بود. مکان وقوع این فیلم میتوانست به پای کوه آرارات برود. جایی که ترکها برای شکل دادن به جمهوری ترکیه، هر نژادی به غیر از ترکها را بیرون کردند. ارامنهای که قرنها ساکن پای کوه آرارات بودند به زیر تیغ کشتار جمعی ترکها رفتند. کشتاری که ارمنیها هیچ گاه از یاد نبردهاند. اما نه کشتار هزارهها و نه کشتار ارمنیها باعث خلق فیلمی مثل پیانیست نشده تا روح و روان آدم را زیر و رو کند. شاید یک دلیلش همین قصه نگفتن باشد. شاید این جمله که قصهگو برنده است در اینجا مصداق داشته باشد. آقای اشپیلمان بلافاصله بعد از رهیدن در سال ۱۹۴۶ داستان پر آب چشم زندگیاش را نوشت. یک روایت دست اول و پر از جزئیات به دست داد. ولی هزارهها نتوانستند قصهشان را بنویسند. ارامنه هم نتوانستند قصهی دقیقی از آن کشتار بزرگ را روایت کنند. یهودیها اما توانستند.
اما این قصه را روایت کردن کافی است؟ آیا فیلم پولانسکی کافی بود؟
چند وقت پیش کتاب ساکن دو فرهنگ» را خواندم. آخرین کتاب روبرت صافاریان که مجموعه مقالاتش در مورد تجربهی زندگی به عنوان یک ارمنی در ایران است. خودش عنوان فرعی کتاب را گذاشته دیاسپورای ارمنی در ایران». سافاریان سعی کرده بود تا شناختی دقیقتر از جامعهی ارامنهی ایران و دغدغهها و طرز فکرشان ارائه بدهد. شناختی که فراتر از کلیشههای جامعهی ایران نسبت به ارامنه باشد. فصل آخر کتابش را به نژادکشی اختصاص داده. به نظرم بهترین فصل کتاب همین فصلش بود. این که ارمنیها چهقدر به موضوع به رسمیت شناخته شدن کشتار صدها هزار نفر توسط ترکها در اوایل قرن بیستم حساساند. اینکه چه قدر تلاش میکنند تا در مجامع بینالملل آن را به عنوان مصداق نسلکشی اثبات کنند و ترکیه را مجبور به پذیرش آن کنند.
بعد در دو مقالهی بعدیاش به هراند دینک اشاره میکند. یک رومهنگار ارمنی که در ترکیه سعی میکرد به زبان ترکی از این کشتار بنویسد و وجدان خود ترکها را در این مورد بیدار کند. اینکه در نهایت هراند دینک در ترکیه ترور شد، اما راهی که شروع کرد یک راه اخلاقی بود. او سعی میکرد تا ترکها را به اندیشیدن در مورد این موضوع وابدارد. صافاریان خیلی قشنگ تعریف میکند که حتی اگر مجامع بینالمللی هم این کشتار را بپذیرند و ترکیه را به پذیرشش مجبور کنند باز هم اتفاق خاصی نمیافتد. چون بدین طریق ترکها به اندیشیدن واداشته نمیشوند. پیش خودشان به داوری نمینشینند. خودشان را جای ارمنیها قرار نمیدهند. فکر کردن کلید ماجرا است. در آخرین مقالهی کتابش اتفاقا به فیلم زندگی هانا آرنت اشاره میکند و این موضوع را بر اساس زندگینامه و عقاید آرنت تشریح میکند.
فیلم پیانیست محصول چهار کشور لهستان، فرانسه، بریتانیا و آلمان بود. انگار قصهای که اشپیلمان در سال ۱۹۴۶ نوشته بود باعث شد تا آلمانیها فکر کنند و حدود ۵۰ سال بعد حامی فیلمی شوند که پرده از روزگار فکر نکردنشان برمیداشت.
یک بار برگشت بهم گفت: تو من را به خاطر من نمیخواهی. تو من را برای نوشتن خودت میخواهی. برای داشتن قصههایی بیشتر.
جملهی سنگینی بود. جملهای که هنوز هم گاه به گاه به آن فکر میکنم و هنوز هم به پاسخی قطعی برای آن نرسیدهام. از من گله کرده بود. دوست داشتنم را اصیل حس نکرده بود. حس کرده بود که تمام بودنهایش در ذهنم تکرار و تخیل میشود. حس کرده بود که من بودنش را خیلی وقتها قطع میکنم تا به بودنهای قبلش فکر کنم و آنها را تخیل کنم. حسش از یک منظر درست بود. نوشتن یعنی قصه گفتن و قصه گفتن بخشی از زندگی نیست. هانا آرنت آن را یک مهارت میداند. مهارتی که اکثر آدمها از پسش برنمیآیند. من هم برنیامدم راستش:
این بیگمان به مهارت نیاز دارد و به این معنا قصهگویی بخشی از زندگی نیست، بلکه میتواند خود به هنری بدل شود. هنرمند شدن نیز نیازمند زمان و نوعی فاصله گرفتن از کار سکرآور و مردافکن زیستن محض است که چه بسا تنها هنرمندان مادرزاد در گیر و دار زندگی بتوانند از پس آن برآیند.» ص۱۴۴
او میخواست زندگی را بدون هیچ واسطهای در آغوش بگیرد. میخواست به طور مطلق زندگی کند و من درگیر تخیل بودم. درگیر قصه بودم. شبیه ایزاک دینسن بودم که آرنت در موردش مینویسد:
آن چیزی که او برای آغاز کردن لازم داشت، زندگی و جهان بود؛ تقریبا هر نوع جهان یا محفلی؛ زیرا جهان پر از قصه است و رویدادها و اتفاقها و حادثههای عجیب و غریب که تنها منتظر تعریف شدناند. دلیل عمدهای که این قصهها معمولا ناگفته میمانند از نظر ایزاک دینسن فقدان تخیل است. شما اگر فقط تخیل کنید چه چیزی به هروی رخ داده، آن را در تخیل خود تکرار کنید، قصهها را خواهید دید و اگر فقط شکیبایی گفتن و باز گفتن آنها را داشته باشید (آنها را برای خودم بارها و بارها تعریف میکنم) آن وقت خواهید توانست آنها را به خوبی تعریف کنید.» ص ۱۴۴
انسان حیوان قصهگوست. ذهن آدمیزاد به طرز عجیبی به قصه اعتیاد دارد. سه کلمه جلویش بگذارید. ناخودآگاه برای آن سه کلمه قصه سر هم میکند. حتی وقتی میخوابد ذهن به طرز عجیبی دست از قصه ساختن و قصه پرداختن برنمیدارد. خوابهای عجیب و غریب ما محصول کارخانهی قصهسازی مغزند. قصهگویی ستون فقرات اکثر فعالیتهای روزانهی ماست. منشأ تکاملی قصه، انتخاب جنسی است. امیال جنسی ما با قصههاست که سر حال میآیند. قصهها منابعی کمهزینه برای کسب تجربههای نیابتی هستند. اکثر دانستههای حیاتی ما از نعمت قصهپردازی ذهن آمدهاند. شبیهسازی معضلات بزرگ هستی از قصهها برمیآیند. میگویند انسان حیوانی اجتماعی است. اما بدون قصهها این اجتماعی بودن ممکن نیست. انسانها با قصهها هستند که حول ارزشهایی مشترک جمع میشوند و حیوانی اجتماعی میشوند و قصهها نجاتدهندهی ما از اندوه زندگی واقعی هستند:
قصهها عشق او را نجات دادند و پس از آن فاجعهها که فرود آمد،قصهها زندگیاش را نجات دادند. همهی اندوهها میتوانند برتافتنی باشند اگر آنها را در قصهای بگذاری یا قصهای دربارهی آنها بگویی. قصه، معنای چیزی را آشکار میکند که [اگر] به قصه درنیاید پارهی تحملناپذیری از رویداد محض خواهد ماند.» ص۱۵۳
شاید قصهها عشق و زندگی ایزاک دینسن را نجات دادند. اما در مورد من اینگونه نبود. لازمهی قصه فاصله گرفتن است. تو باید از زندگی فاصله بگیری و تخیل کنی. زمان خاصیتی خطی دارد. تو وقتی از زندگی فاصله میگیری بدین معنا نیست که زندگی منتظر میماند تا تو برگردی. زندگی میرود. تو وقتی میخواهی شادی یا اندوهی را در دل قصهای بگذاری، مثل این است که در یک ایستگاه قطار پیاده شوی. قطار زندگی منتظرت نمیماند که تو قصهات را روایت کنی و برگردی. راه میافتد. هوهو میکند. چی چی میکند. ابتدا چرخهایش آرام آرام میچرخند. بعد سرعت میگیرد. یکهو میبینی زندگی رفته و تو باید مثل چی بدوی تا به آن برسی. اما با فضیلتهای قصه و تخیل کردن چه باید کرد؟
بدون تکرار زندگی در تخیل، شما هرگز نخواهید توانست به طور کامل زنده باشید. نداشتن تخیل آدمها را از هستن بازمیدارد.» ص ۱۴۴
و در صفحات بعد خود هانا آرنت به زیبایی سوال اصلی را میپرسد:
اگر آنطور که فلسفهی دینسن القا میکند، زندگی هیچ کس چنان نیست که فکر کند قصهی سرگذشتش گفتنی نیست، آیا نمیتوان نتیجه گرفت که زندگی میتواند، و حتی باید به سان قصه زیسته شود؟ این که آن چه هر کس در زندگی انجام میدهد باید در جهت بدل کردن قصه به واقعیت باشد؟» ص۱۵۴
هانا آرنت در صفحهی آخر جستارش به این سوال جواب میدهد. جوابی که برای رسیدن به آن هنوز حس میکنم خامم و هنوز بهتر است که سوالش را کنکاش کنم. جوابی که با آن محکوم میشوم. (درنگها و رها کردن قطار زندگی برای یافتن اکسیر زندگی خبطی است که هنوز نمیتوانم به خبط بودنش باور داشته باشم.). واقعا نباید زندگی به سان قصه زیسته شود؟!
درباره این سایت